تو باید باشی!

من وقتی با عقل خودم تنها می‌شوم، می بینم من یک نقطه کوچک در پهنه هستی ام، هستی ای که هزار دلیل برای نبودن و نابود شدن در آن وجود دارد، اما من نگاه داشته شده ام.
می بینم من، وجود دارم، اراده میکنم، احساسات دارم و میتوانم میان حقایق ربط ایجاد کرده و تفکر کنم، در چنین حالتی عقل به من می‌گوید بگرد، بگرد و ببین تو از کجا آمدی، چه چیزی تو را بود کرد، چه چیزی تو را "هست" نگاه می دارد و تو به سمت چه حقیقتی در حرکتی.
اگر بگردم، می‌بینم ‌که تو در این پهنه هستی و این کوچکی من باید باشی.
چون تو هستی، من خستگی‌هایم را با تو به در خواهم کرد.
پ.ن: نگاره ثبت شده در کافه دکان، تئاتر شهر، بهمن ۱۴۰۲.
#خدا
دیدگاه ها (۱)

از باغ می برند چراغانی ات کنند...

افغان از این رنج

صبر نکردن های ما

هم زیستی

black flower(p,224)

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

عشـق تحقیر شده 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط